خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

این وبلاگ حلقه ارتباطی است بین جوانان،دانشجویان و طلاب خیّر و نیکوکاران شهرستان ساوه که با تلاش های خالصانه خود سعی در ادامه راه پیشوایان هدایت بشری ،ائمه معصومین،علیهم السلام دارند.
سامانه پیامکی :5 4 4 4 4 4 4 4 300026

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲ time
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۲ معنا

۳۰ مطلب با موضوع «عبرت(داستان)» ثبت شده است

۲۴ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۵:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
شهدا شرمنده ایم

میان خاک سر از آسمان در آوردیم چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
 
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره نیمه جان در آوردیم
 
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
 
لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک درست موسم خرما پزان در آوردیم
 
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
 
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
 
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
 
شما حماسه سرودید و ما به نام شما فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم
 
برای این که بگوییم با شما بودیم چقدر از خودمان داستان در آوردیم
 
به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی‌ها برای این سر بی‌خانمان در آوردیم
 
و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


ارسالی از...
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک(شهید عبدالحسین برونسی)/سعید عاکف

راوی: همسر شهید

۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه اى آرام و قرار نداشت. چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه اى فریاد مى کشید. خودش هم نمى دانست چه مى خواست؟ نه دیگر حوصله کسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتى برایش نداشت. حتى شراب هم دیگر اثرى نمى گذاشت تا مى خواست مست شود، یاد او مى افتاد و حالش دگرگون مى شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد مى شد سر تعظیم فرود مى آورد. تا مى خواستند لب از لب باز کنند و حرفى بزنند، فریاد مأمون برمى خاست:

۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!

۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم. 
 
خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم. 
 
خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده. 
خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. 
خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.  
خداوندا... 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، 
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم. 
خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس، 
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم. 
خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب می ترسم. 
خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم. 
خداوندا... 
من از ماندن می ترسم 
خداوندا... 
من از رفتن می ترسم  
خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 
خداوندا... 
پناهم ده ...


 ارسالی توسط ... (اگر ارسال کننده صلاح دونستند توی نظرات بفرمایند)


۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز شیطان را دیدم

 

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛

 

فریب می فروخت!!

 

مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو میکردند،هول میدادند و بیشتر

 

میخواستند

 

توی بساطش همه چیز بود : غرور،حرص،دروغ،جنایت و...

 

هرکس چیزی می خریدو در ازایش چیزی می داد

 

بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند

 

و بعضی

۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

چند دسته مطالب فرهنگی آموزشی که قسمت فرهنگی گروه برای افزودن به بسته های

لوازم التحریر دانش آموزان نیازمند، زحمت تهیه شون رو کشیدند با موضوعات تلاش،حجاب،

دوستی و... در ادامه مطلب قرار داده شده...  امید است مفید واقع شود.

۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

با یکی از دوستانم وارد کافه ‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم... 
به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد کافه شدند و سفارش دادند:
پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...
سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...
آدم‌های دیگری وارد کافه شدند...
دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل...
سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا!
همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم
و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت.
با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند،
به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...
سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد
و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد...
بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
چه سنت زیبایی


ارسالی توسط : م .م

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر