خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

این وبلاگ حلقه ارتباطی است بین جوانان،دانشجویان و طلاب خیّر و نیکوکاران شهرستان ساوه که با تلاش های خالصانه خود سعی در ادامه راه پیشوایان هدایت بشری ،ائمه معصومین،علیهم السلام دارند.
سامانه پیامکی :5 4 4 4 4 4 4 4 300026

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲ time
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۲ معنا

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

با عجله به سمت میدان انقلاب میرفتیم که به کلاس برسیم،چشمم به برگه ی سفید روی شیشه ی نانوایی افتاد، با اندک خاطره ای که از قهوه مبادا در ذهن داشتم،ایستادم و برگه را خواندم:

 

پرس و جویی از کارگر نانوایی کردم ،بی اطلاع بود اما اطمینان داد که این پولها حتماً تبدیل به نان شده و به نیازمند میرسد

و اینکه پیشنهاد اینکار از مسئول نانوایی بوده ، وقتی با طلب نان مواجه میشده.

خوبه که این فرهنگ جا بیفته،به شرطی که سؤاستفاده نشه.

ع . ن - م . م

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
امروز تو سالن یه گیاه پیدا کردم که از گلدونش جدا شده بود

شکل آلوئه ورا اما تلخ،نمیدونم چی بود

باخودم بردمش سر کلاس،ازش خوشم اومد

خوشرنگ بود و دورش تیغ داشت

منو به یاد خدا انداخت

با خودم قرار گذاشتم ازش مراقبت کنم



ع . ن

۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

با یکی از دوستانم وارد کافه ‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم... 
به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد کافه شدند و سفارش دادند:
پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...
سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...
آدم‌های دیگری وارد کافه شدند...
دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل...
سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا!
همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم
و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت.
با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند،
به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...
سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد
و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد...
بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
چه سنت زیبایی


ارسالی توسط : م .م

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


ما آدما گاهی خیلی ناسپاسی میکنیم و زود از کوره در میریم و به خدای خودمون شاکی میشیم که چرا فلان مشکل برای من پیش اومد

.اون روز که رفتیم آسایشگاه ، از یه دختری که اصلا نمیتونست حرف بزنه و حرکت دستاش زیاد خوب نبود یه درس خیلی بزرگ گرفتم .اسمش فاطمه بود خودش که نمیتونس حرف بزنه اینو مسئول آسایشگاه بهم گفت 25 سالش بود و چندین سال بود که تو اون جای کوچیک زندگی میکرد
.وقتی بهش سلام کردم با همون دستای ضعیفش دستامو گرفت و فشار داد یه محبتی تو دستا و چشماش بود که حس کردم خیلی وقته میشناسمش
کنارش نشستم و خواستم بهش خوراکی بدم که متوجه شدم روزه اس خیلی خجالت کشیدم از اینکه یه وقتایی با این تن سالمم تحمل روزه برام سخت میشد و دعا میکردم زودتر تموم بشه
بهش گفتم فاطمه واسم ما دعا کن دستاشو آورد بالا و اشک تو چشماش جمع شد یه نگاه به ما میکرد و یه نگاه به آسمون .به اون حال قشنگش غبطه خوردم
 ...چند دقیقه ای کنارش نشستم و بعد رفتم سراغ بقیه ، و اتاق های بعدی 
!موقع برگشت دیدم یکی دستم گرفت نگاه کردم دیدم خودشه
 منو کشید یه گوشه فقط نگاه میکرد ، دستشو به علامت خداحافظی واسم تکون داد متوجه شدم اومده باهام خداحافظی کنه برام جالب بود که از بین اون همه آدم باز اومده و منو پیدا کرده راستش بازم خجالت کشیدم از اینکه اینقد این دختر دلش بزرگ بود و معرفت داشت که موقع رفتنم اومد واسه خداحافظی اما من که ادعا میکردم بفکر این بچه ها هستم به همین زودی فاطمه رو یادم رفته بود
دستام تو دستاش بود انگار دوس داشت باهاش حرف بزنم ،من که همیشه و همه جا حرف داشتم واسه گفتن اینجا انگار دهنم قفل شده بود نمیدونستم بهش چی بگم گفتم فاطمه خدا رو دوس داری ؟ با سر اشاره کرد آره خیلی.گفتم خوب چرا ؟ با این وضعیتت بازم دوسش داری؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که دستشو آورد بالا و گذاشت رو دهنم یعنی ساکت باش
خدای من ما کجاییم و اینا کجان ؟
گفتم فاطمه خانواده ات میان سر بزنن اشاره کرد که نه .گفتم غصه نخور من بازم میام بهت سر میزنم دوست داری بیام ؟ خندید و سرشو تکون داد به علامت بله ..بهش گفتم بهت قول میدم بازم بیام بهت سر بزنم اما با خودمم گفتم زیاد به قولت امیدوار نباش ، تو که همین الان بیرون نرفته فراموشش کردی ؟چطور میخوای برگردی به همون دنیای پر زرق و برق بیرون و فاطمه رو فراموش نکنی! .ازش  خداحافظی کردم و اومدم
یاد دستای فاطمه وقتی رو به آسمون بود از جلوی چشمام نمی رفت
گفتم خدایا با چه رویی باز ازت چیزی بخوام ؟ این همه سال اینهمه نعمت بهم دادی اما من فقط نگاه کردم ببینم چی بهم ندادی ؟ همونو کردم بهونه و همش ازت گلایه کردم .اما فاطمه با همه چیزایی که نداشت فقط تورو شکر میکرد
خدایا کمکم کن دفعه بعد که خواستم برم پیشش کمتر ازت خجالت بکشم 
کمکم کن یاد بگیرم به خاطر چیزایی که بهم دادی ازت تشکر کنم
خدایا کمک کن زکات این سلامتی رو بتونم بدم 
کمک کن زکات این زبان و این عقل سالمو بتونم با کمک کردن به دیگران بدم

و حالا خواستم اینو بنویسم شاید حتی یه نفر با خوندنش واسه یه لحظه مثه من فکر کنه به اینکه چه چیزایی داره و بخاطرش بگه خدایا شکر... یا علی - به قلم :ز.ر - 93/05/12
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

برنامه بعدی عیادت از آسایشگاه : یک ماه بعد ،روز پنجشنبه ششم شهریور به مناسبت "ولادت حضرت معصومه و روز دختر"

شما میتوانید هرگونه نظر،انتقاد و پیشنهاد خود را از طریق صندوق نظرات بیان یا سامانه پیامکی به شماره 30002644444445 مطرح نمایید.

زمان و مکان جلسات تکمیلی از طریق سامانه به اطلاع خواهد رسید.

۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در نگاه اول شاید خیلی ساده و بی اهمیت جلوه کنند.

به خیلی چیزها فکر کردم

به اینکه اینها چقدر ساده اند...ساده تر از خیلی ماها.

دغدغه شان یک روسری است که آن را هم سر نمیکنند

سلام کردن را خیلی خوب بلدند.خوب تر از جواب دادن بعضی ها.

شادیشان با یک شکلات ، نه ، با یک لبخند ،نه..... با یک نگاه رقم میخورد

یک دست لباس  ساده که زیبایی اش از زیبایی قلبشان پیشی نگرفته ،  برعکس بعضی ها که دلشان پاک و زیباست اما به چشم، چیز دیگری زیبایی درون را احاطه میکند و به نمایش در میآید.

یک تخت ساده که شاید تمام چهاردیواری زندگی اش باشد ، نه یک خانه صد متری n تومانی

وقتی با دستانی لرزان دانه های بادام و پسته و نخودچی را به سرعت و با اشتیاق وصف نشدنی درون دهانش میگذاشت شاید،تمام چیزی بود که الان از خدایش میخواست.

خدایی که از بعضی ماها خیلی دور است.

 

اشکی که می آمد نداستم از سر شوق بود یا غم ، غبطه خوردن به اخلاص دوستان بود یا خوشحالی فراوان و نه چندان محسوس کادر درمان اما باعث شد

یک لحظه قدم از اعتقادات عقلی فراتر گذاشتم و باخود گفتم چرا اینها؟چرا اینطوری؟چرا خداوند؟

اما بعد فهمیدم خودم هستم که باید بگویم چرا من؟چرا اینطوری؟چرا این همه ناسپاسی  و نافرمانی؟

سعی کردم نگویم ولی اینها را میگویند معلول،عقب افتاده،کند ذهن،دیوانه و...

لکن براستی کدامیک معلول است؟

کسی که از نعمت هایی که به او عطا شده در مسیر درست استفاده نمیکند و این امانت الهی را در راه ناشایست خرج میکند و شکر و سپاس از خدارا هم که هیچ،شکایت و ناله اش گوش فلک را کر کرده،

آیا؟

کسی که میبیند و میشنود و میداند وظیفه اش را،راهش را ،هدفش را،باید ها و نباید هایش را اما باز هم سبیل الشیطان را برمیگزیند،

آیا؟

تعدادی از ساکنین آسایشگاه روزه بودند.باورتان میشود؟

و چقدر راحت در خیابان های شهر مینوشند و میخورند و ..... بگذریم.

 

کادر آسایشگاه را که دیدم دلم میخواست از روی زمین محو شوم.خیلی خجالت زده بودم.وقتی بچه ها آنها را مادر صدا میزدند نمیدانم چه شد که یاد مادر پهلوشکسته ی یازده ستاره آسمانی افتادم و شرمنده شدم که جای آنها نیستم.

زبان از بیان عشق و علاقه ای که بین کادر و بچه ها موج میزد قاصر است.باید بودید و میدیدید که چطور غذا در دهان آنها میگذاشتند.

نمیتوانستم داخل سالن بمانم چون چشمانم طاقت دیدن صحنه های عشق بازی خواهران با بچه های آسایشگاه را نداشتند.

صمیمیتی که شاید با دوستانشان کمتر، به بهترین نحو تقدیم بچه های آسایشگاه میکردند

یکی از خانم ها با خودش لاک آورده بود.ناخن بچه ها را لاک میزد،دلشان را شاد میکرد و آخرت خود را زیباتر.

بقیه هم به هر نحو از دوستانشان عقب نمیماندند،زحمات خالصانه بسیاری کشیده شد در این گرمای رمضان تا حاصلش این شد که امروز همه خوشحال بودیم

سخن بسیار است اما منتظر بیان های بهتری از سایرین میمانیم.

در پایان بعد از تشکر فراوان چیزی کمتر از عاقبت به خیری برایتان نمیخواهم.

التماس دعا - ع.ن - 93/05/06 ه.ش - 30 رمضان المبارک


تقدیر و تشکر بسیار از جناب آقایان غفاری (رییس محترم اداره بهزیستی شهرستان) ، شیری (رییس محترم و زحمت کش آسایشگاه بانو سمیه شهرستان) ، کشفی(مدیر محترم کارخانه سالمین) و دیگر خیّرینی  وعزیزانی که مارا در این امر خداپسندانه یاری کردند.

۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

گروه امسال برای چهارمین سال متوالی روز میلاد امام حسن مجتبی (ع) برنامه عیادت از بیماران دو بیمارستان مدرس و چمران رو اجرایی کرد.

یکی از قشنگی های برنامه اخلاص بچه هاست.اینکه هرکی یه گوشه کار رو میگیره.اینکه وقتی کمک لازم داری با یه تماس خودشون رو میرسونند و در آخر هیچ چشم داشتی ندارن انگار که هیچ کاری نکردند.

قشنگی بعدی هزینه هاست،که معلوم نیست از کجا میاد،هرکی یه تیکه شو قبول میکنه و درحالیکه احساس میشه کمه، درآخر ممکنه اضافه هم بیاد.

و اما بهترین قشنگی کمک و نظر خداست که کاملاً حس میشه.کارا درست میشه.در ناباوری همه چی جور میشه.

یکی از مراجع تقلید از قم هم که نظر و کمکی به این برنامه داشتند خب به برکت کار اضافه میکرد.

راجع به فضای عیادت و بیماران و کادر درمان هم جز خوشحالی چیزی ندارم بگم.صحنه های قشنگی بود که

قلم های بهتری رو میطلبه که به تصویر کشیده  بشه.

منتظر مطالب زیباتون هستیم.

یاحق - ع.ن

۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر