خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

این وبلاگ حلقه ارتباطی است بین جوانان،دانشجویان و طلاب خیّر و نیکوکاران شهرستان ساوه که با تلاش های خالصانه خود سعی در ادامه راه پیشوایان هدایت بشری ،ائمه معصومین،علیهم السلام دارند.
سامانه پیامکی :5 4 4 4 4 4 4 4 300026

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲ time
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۲ معنا

۳۰ مطلب با موضوع «عبرت(داستان)» ثبت شده است

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد
 و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»

پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»

پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»

صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید.
واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟


۰۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

چندین سال کسب و کارش را با اباالفضل (علیه السّلام) تقسیم می کرد، آخر شب پول را تقسیم می کرد و می گفت: این سهم اباالفضل (علیه السّلام)، اگر گدا می آمد و یا برای حسینیه می داد و یا برای عروسی می داد ... .
می گفت: همش سهم اباالفضل (علیه السّلام)، هر کی می آمد تشکر کنه، می گفت: این سهم اباالفضل (علیه السّلام) است، از عباس (علیه السّلام) تشکر کن.
گذشت، بعد مدتی یه دونه دخترش مبتلا به سرطان خون شد، به طوری که از جاش نمی تونست بلند بشه، پیش هر دکتری که بردند همه جوابش کردند، خبر پیچید تو مردم شهر، کسانی که پول ها را خرج نکرده بودند، به او گفتند یه جای کار تو عیب داره وگرنه اباالفضل (علیه السّلام) تو کاسه ی تو نمی گذاشت، خیلی دلش شکست، یه شب که آمد خانه، خانمش گفت: تو می خواهی چیکار کنی؟ علت را پرسید: گفت از طعنه ی همسایه ها خسته شدم، هر کس من را می بینه با لحنی از من می پرسه که شوهرت این پول ها را از کجا آورده، که این جور بلاش به بچه تون خورده و درد ناعلاج  گرفته، تو که این همه پولات را
با اباالفضل (علیه السّلام) تقسیم کردی، چرا پس بهت محل نمی ذاره؟ چرا نمی ری از او بخوای؟ بهش برخورد، اومد وضو گرفت، تا اومد تکبیر بگه، گفت: خدایا این دو رکعت سهم اباالفضل (علیه السّلام)، باهاش کار دارم، دارم برا اربابام پیشکش می فرستم، پول هایی که خرج کردم کارساز نبوده، دو رکعت نماز براش بفرستم، دو رکعت نماز را خواند، بعد سر به سجده گذاشت، ای اباالفضل ! مردم می گویند تو بچه ام رو مریض کردی، مردم می گویند این درد ناعلاج را در بدن بچه ام تو انداختی، من باور نکردم، من شنیدم تو شفا می دهی و گره باز می کنی ... .
آقا حرف های مردم یه طرف، ولی حرف امشب خانمم یه طرف، دیگه بهم گفت، تو که با اباالفضل (علیه السّلام) رفیقی، چرا آدمت  حساب نمی کنه، آقا من بد کردم، چرا باید دخترم تقاصش را پس بدهد ... .
حرف هایش را زد و آمد، صورت دخترش را بوسید و رفت خوابید، نیمه های شب دید یکی داره شانه اش را تکان می ده، بابا ! پاشو بلند شو، فکر کرد داره خواب می بینه، روشو برگردوند ولی دید انگار جدی جدی یکی داره صداش می کنه، کارت دارم برات پیغام دارم، دید دخترش کنارش نشسته، گفت تو چه جوری از بسترت تا اینجا اومدی؟ گفت بابا منم خواب بودم، از بوی عطر خوبی از خواب پا شدم، دیدم یه آقای سبز قبایی کنارم نشسته، یه دستی به بدنم کشید، گفت دختر بچه، نازنین پاشو، همین حالا برو بابا

تو از خواب بیدار کن، منم بی اختیار پا شدم، برو به بابات بگو، اباالفضل (علیه السّلام) سلام رسوند، گفته
این هم سهم اباالفضل (علیه السّلام) .... .

منبع:کتاب گلواژه های روضه

۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

در آن وقت که شیخ ما (ابو سعید ابوالخیر) به نیشابور رفت،استاد امام ابوالقاسم قشیری (صوفی بزرگ وشیخ خراسان وصاحب الرساله القشریه) شیخ ما را ندید و او را منکر بود. هر چه بر زبان شیخ ابوالقاسم می رفت عینا به شیخ ما باز می گفتند... و شیخ هیچ نمی گفت.
روزی بر زبان استاد امام (ابوالقاسم) رفت که بیش از این نیست که بو سعید حق تعالی را دوست میدارد و حق تعالی ما را دوست میدارد.فرق این است که ما در این راه پیلیم و بو سعید پشه!

این خبر را نزدیک شیخ ما آوردند.شیخ آن کس را گفت برو پیش استاد امام و بگو که:(( آن پشه هم تویی،ما هیچ نیستیم،و ما خود در این میان نیستیم.))


آن درویش بیامد و آن سخن را به استاد امام گفت.

استاد از آن ساعت عهد کرد که دیگر بد شیخ ما نگوید.

۱۹ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

با تمام وجود گناه کردیم: نه نعمت هایش را از ما گرفت و نه گناه ما را فاش کرد اگر اطاعتش می کردیم چه می شد ؟!

 

روزی اهل روستایی تصمیم گرفتند برای بارش باران دعا کنند. در روز مقرر همه گرد هم آمدند
و فقط یک پسر بچه با خود چتر آورد...
به این می گویند :ایمان


۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)

 

شهید عباس بابایی,شهید بابایی,خلبان,هواپیما,جنگنده,فانتوم,اف 14,تصویر سازی,عباس گودرزی,عید قربان,جنگ تحمیلی


تصاویر مراسم تشییع

۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
۰۶ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


روزى شیخى نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محله‌ای خانه گرفته‌ام، روبروى خانه‌ی من یک دختر و مادرش زندگى می‌کنند، هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست عارف گفت شاید اقوام باشند. گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه می‌کنم گاه بیش از ده نفر متفاوت می آیند و بعد از ساعتى می روند.

عارف گفت کیسه‌ای بردار براى هر نفر یک سنگ در کیسه انداز چند  ماه دیگر با کیسه نزد من بیا تا میزان گناه ایشان را بسنجم . .شیخ با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت من نمی‌توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید. عارف فرمود: یک کیسه سنگ را تا کوچه‌ی من نتوانستی بیاوری، چگونه می خواهى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگ‌ها حلالیت بطلب و استغفارکن ...

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصیت کرده است که شاگردان و دوست دارانش در کتابخانه‌ی  او به مطالعه بپردازند .اى شیخ آنچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند تو که در واقعیت شیخى اما در حقیقت شیطان !!؟

۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر