خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

این وبلاگ حلقه ارتباطی است بین جوانان،دانشجویان و طلاب خیّر و نیکوکاران شهرستان ساوه که با تلاش های خالصانه خود سعی در ادامه راه پیشوایان هدایت بشری ،ائمه معصومین،علیهم السلام دارند.
سامانه پیامکی :5 4 4 4 4 4 4 4 300026

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲ time
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۲ معنا
۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

در آن وقت که شیخ ما (ابو سعید ابوالخیر) به نیشابور رفت،استاد امام ابوالقاسم قشیری (صوفی بزرگ وشیخ خراسان وصاحب الرساله القشریه) شیخ ما را ندید و او را منکر بود. هر چه بر زبان شیخ ابوالقاسم می رفت عینا به شیخ ما باز می گفتند... و شیخ هیچ نمی گفت.
روزی بر زبان استاد امام (ابوالقاسم) رفت که بیش از این نیست که بو سعید حق تعالی را دوست میدارد و حق تعالی ما را دوست میدارد.فرق این است که ما در این راه پیلیم و بو سعید پشه!

این خبر را نزدیک شیخ ما آوردند.شیخ آن کس را گفت برو پیش استاد امام و بگو که:(( آن پشه هم تویی،ما هیچ نیستیم،و ما خود در این میان نیستیم.))


آن درویش بیامد و آن سخن را به استاد امام گفت.

استاد از آن ساعت عهد کرد که دیگر بد شیخ ما نگوید.

۱۹ آذر ۹۳ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

روزی سه وعده جای غذا غبطه میخورم...
هرشب به حال اهل بکا غبطه میخورم...
من از دعای مادر خود سینه زن شدم..
بر مادرم به وقت دعا غبطه میخورم..
فرق است میان غبطه و بخل و حسد عزیز...
پلکم همیشه تر شده تا غبطه میخورم...
با روضه خوان مجلستان گریه میکنم...
بر ذاکران و سوز صدا غبطه میخورم...
ای پیرغلامهای حسینیه های عشق..
هر دم به موی و روی شما غبطه میخورم...
بر چایی ریز روضه یتان وقت ریختن...
بر استکان به قصد شفا
 غبطه میخورم...
با یاد چای تلخ نجف چای روضه را..
من با نبات وقند نه با غبطه میخورم..
آنها فدا شدند که ما زندگی کنیم..
من بر رشادت شهدا غبطه میخورم..
حتی به درد کشته شدن هم نمیخورم...
بر گوسفند نذر عزا غبطه میخورم..
من روز و شب به کرببلا فکر میکنم..
یعنی همیشه و همه جا غبطه میخورم..
حال مجاورین حرم هم حکایتیست..
هر شب کنار فاصله ها غبطه میخورم...
دیدم پیاده های حرم پا برهنه اند..
بر زخم ها و تاول پا غبطه میخورم..
دارد تمام میشود این ماه اشک و خون..
هر دم به ماه خون خدا غبطه میخورم..
این اربعین اگر نروم تا به کربلا...
بر زایران کرببلا غبطه میخورم

۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

با تمام وجود گناه کردیم: نه نعمت هایش را از ما گرفت و نه گناه ما را فاش کرد اگر اطاعتش می کردیم چه می شد ؟!

 

روزی اهل روستایی تصمیم گرفتند برای بارش باران دعا کنند. در روز مقرر همه گرد هم آمدند
و فقط یک پسر بچه با خود چتر آورد...
به این می گویند :ایمان


۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


«أَلتَّوَدُّدُ إِلَی النّاسِ نِصْفُ الْعَقْلِ.»:

مِهرورزی و دوستی با مردم، نصف عقل است.
۰۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


باز هم من زنده ام،آه ای خدا متشکرم!

بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!

بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،

دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!

بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،

فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!

باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،

یاس خیس خانه همسایه را ،متشکرم!

گرچه دراین وقت پر،گهگاه یادت میکنم،

خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم!

منکه بی تسبیح وبی سجاده ام ،ازمن بگیر،

این تغزل رابعنوان دعا، متشکرم.


۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)

 

شهید عباس بابایی,شهید بابایی,خلبان,هواپیما,جنگنده,فانتوم,اف 14,تصویر سازی,عباس گودرزی,عید قربان,جنگ تحمیلی


تصاویر مراسم تشییع

۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


رفته بودیم تره بار برای خرید ملزومات صبحانه فردا.

مرد میانسال و ژنده پوشی که کنار پیاده رو نشسته و مشغول لبوخوردن بود،درنگاه اول،معتاد به نظر می آمد.

صحبت کردنش به کودکان میماند.انگار هذیان میگفت.

خرید کردم و برگشتم و همانجا پشت درخت در نزدیکی مرد،منتظر دوستم ایستادم.

خانومی بعد از بیرون آمدن از مغازه،یک اسکناس 5000 تومانی به مرد با موهای جوگندمی داد و دور شد.

خیلی زیبا و مؤدبانه از خانم تشکر کرد.

صدایش واضح بود و یواشکی از پشت درخت سرک میکشیدم.

گویی دختربچه ی شیرین زبانی داشت برای پدرش دلبری میکرد:"خدایا شکرت.خدایا ممنونم که همیشه هوامو داری.اوستا کریم همیشه هوامو داره..."

انگار عمداً بلند بلند میگفت و خطابش بامن بود.

"...خدا همیشه دقیقه نود برام میرسونه.نمیذاره تنها بمونم.خدایا ممنونم ازت.دوستت دارم"

۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر