گفتند یافت می نشود، جسته ایم ما / گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
نمیدونم از کجا شروع کنم.شاید بهتره از اونجایی شروع کنم که وقتی پامو از در اتاقش میذاشتم بیرون ، صدام کرد و گفت :
" خانم! از اون بسته های خوراکی به دوستم میدی بهش بدم؟ رفته فیزیوتراپی."
منم گفتم: "باشه عزیرم.میدم به خانم پرستار."
ولی اون اصرار پشت اصرار که نه ،بده خودم بهش میدم ، بخدا میتونه بخوره خودش.
یک دفعه از ذهنم این فکر عبور کرد : براستی چقدر من و جوونای مثل من به فکر خوراکی جسم و روح دوستان و هم سن و سالان و جوونای کشورمون هستیم؟؟!!
وقتی زهرا خانم جان (پسوند جان برای اینه که زهرا هرکسی رو میخواست صدا بزنه با نهایت احترام و ادب میگه خانم جان) یکی از معلول های آسایشگاه رو دیدم که اینقدر دنبال اضافه کردن معلومات و یادگیریشه و داره از وقتش نهایت استفاده رو میکنه و کتاب و روزنامه و ... میخونه ، برای خودم متأسف شدم که چرا من از وقت و عمرم درست استفاده نمیکنم؟!
وقتی رسیدم حالم دگرگون شد حالی که قبل از آن اینطور نبود.
با دیدن ما آنقدر خوشحال شده بودند که از پشت پنجره دست تکان می دادند و به اشاره دعوت میکردند.
وقتی داخل سالن شدیم ،انتظار دیدن آن ها ،خوشحالی ما را دوچندان میکرد. هر یک از بچه های ما با چند تا از آن ها انس میگرفتند و دلجویی میکردند.
این بار دوم بود که به آنجا میرفتیم ، آن ها خیلی خوب مارا به یاد داشتند و سراغ چیزهایی که به ما گفته بودند تهیه کنیم را میگرفتند.
با یکی از آنها صحبت میکردیم،خودش از شوخی که کرد خنده اش گرفته بود.
وقتی در کنار یکی از خانم های خوش زبان نشستم متوجه شدم که نداشتن یک عضو، مانع از خوشرویی نمیشود ، مانع از علم آموزی نمیشود ؛ آنقدر به مطالعه کتاب و نوشتن علاقه داشت که فقط در این موارد از ما چیز هایی میخواست و از من دائماً میخواست که سلامش را به پدر و مادر و خواهرش برسانم.
برایم دعا کرد و گفت به یادت میمانم و هیچی شیرین تر از این نیست که کسی تو را نبیند ولی اینقدر محبت کند.
در انتها هم به حیاط رفتیم ، شور و حال خاصی بین ما و بچه ها ایجاد شد، خیلی از دست و هورا خوششان می آمد.
انشاالله که خداوند از همه مان قبول کند و برگ سبزی در دفتر زندگیمان ثبت شود...
" گمنام"
بی ربطی عنوان، مقداریش به دلیل عربی زدگیست اما سبب اصلی، بیان موضوعینی در اندک لفافه است.
خنده ی خواهران و بازی و شادی شان با بچه های آسایشگاه کاملاً طبیعی بود ،اما لبخند من سرپوشی بر گریه های درونی حاصل از دیدن صحنه های رویایی رابطه ی ایشان.
رابطه ای که هر دلی را شرمنده میکند، صداقتش،خلوصش،قداستش و محبت صمیمانه اش.
البته بعضی ها هم در گوشه و کنار ، گونه ای تر ساختند و مرا امیدوار کردند که النساء فقط بعضهن قوامات علی الرجال.
اینبار داخل نرفتم
فوت خانمی که چند لحظه قبل از ورود ما به ندای حق لبیک گفته بود، تیرخلاصی شد که نتوانم داخل شوم.
به
کسی نگفتیم تا روحیه ای تضعیف نشود،غافل
از اینکه اضعف جمع خودم بودم و همه فهمیده بودند.
ظاهرم گرچه خندان بود اما از درون عزایی برپاشده بود با الرحمن عبدالباسط...
"الرحمن* علّم القرآن*خلق الانسان*....* کل من علیها فان ، فبای آلا ربکما تکذبان؟"
براستی که همه چیز جز ذات حق فانی و ناپایدار است.
حال ما خود را به کدام یک نزدیک کرده ایم؟ "کل من علیها فان" و یا " رَبُّ ﭐلْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ ﭐلْمَغْرِبَیْنِ"
آقای شیری ناراحت بود. شاید بهترین پدری که آن خانم میتوانست داشته باشد و اکنون به دنبال شناسنامه دختر تازه واردش برای گواهی فوت
سخت درک میشود،نه؟
از طرفی نگران آمدن پزشک قانونی بودم که مبادا با آمبولانس و تشکیلات بیاید و همه چیز لو برود و روحیه ی حساس و...
اما پزشک با آژانس آمد،ساده و بی سر و صدا
و برسادگی زندگی ، مرگ ، تشییع جنازه ، دفن و حساب و کتاب او افزود.
40 ساله بود و بدسرپرست.
40 سال...
20 سال از او کوچکترم و با این همه ادعا، اگر امشب ،آخرین شبم باشد...؛اندوخته های نداشته ام که هیچ...،چه دلها شکستم که فرصت جبران ندارم؟ چه سخن ها پراکنده و آبروها بردم که چون گرزی برسرم کوفته خواهد شد ؟ و چه محبت ها و سپاس ها که دریغ کردم و ...
افسوس،تنها لفظی است که به ذهن متبادر میشود.
< اللهم اجعل محیایی محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد >
" ع . ن "
بابت تغییر در مکان برنامه و اشکالات زمانی،برخی رفتارها و... هم از همه عذرخواهی میکنم و طلب حلالیت دارم.
گروه خادمین گمنام حضرت زهرا در روز یکشنبه هفته کرامت و به مناسبت ولادت حضرت معصومه و روز دختر از آسایشگاه بانو سمیه ملاقات بعمل آورد.