برگ سبز
وقتی رسیدم حالم دگرگون شد حالی که قبل از آن اینطور نبود.
با دیدن ما آنقدر خوشحال شده بودند که از پشت پنجره دست تکان می دادند و به اشاره دعوت میکردند.
وقتی داخل سالن شدیم ،انتظار دیدن آن ها ،خوشحالی ما را دوچندان میکرد. هر یک از بچه های ما با چند تا از آن ها انس میگرفتند و دلجویی میکردند.
این بار دوم بود که به آنجا میرفتیم ، آن ها خیلی خوب مارا به یاد داشتند و سراغ چیزهایی که به ما گفته بودند تهیه کنیم را میگرفتند.
با یکی از آنها صحبت میکردیم،خودش از شوخی که کرد خنده اش گرفته بود.
وقتی در کنار یکی از خانم های خوش زبان نشستم متوجه شدم که نداشتن یک عضو، مانع از خوشرویی نمیشود ، مانع از علم آموزی نمیشود ؛ آنقدر به مطالعه کتاب و نوشتن علاقه داشت که فقط در این موارد از ما چیز هایی میخواست و از من دائماً میخواست که سلامش را به پدر و مادر و خواهرش برسانم.
برایم دعا کرد و گفت به یادت میمانم و هیچی شیرین تر از این نیست که کسی تو را نبیند ولی اینقدر محبت کند.
در انتها هم به حیاط رفتیم ، شور و حال خاصی بین ما و بچه ها ایجاد شد، خیلی از دست و هورا خوششان می آمد.
انشاالله که خداوند از همه مان قبول کند و برگ سبزی در دفتر زندگیمان ثبت شود...
" گمنام"