یک روز با شهدا
از روزی که فهمیدم میخوایم بریم بیمارستان شریعتی نمونه خون بدیم تا اگه
زمانی توفیق نصیبمون شد و بیماری به سلول های بنیادی و مغزاستخوان احتیاج داشت،
نجاتش بدیم و هدیه ی ناقابلی به امام زمانمون تقدیم کرده باشیم خواب و خوراک نداشتم
و روزشماری می کردم تا اون روز برسه،بالاخره رسید و قرار شد سه شنبه بریم،خیلی خوشحال
شدم،متاسفانه بعدش پیام اومد کنسل شد،واقعا ناراحت شدم،نمیدونم چرا ولی
ناخودآگاه بغض گلوم روگرفت تا اینکه اشکم سرازیر شد،بازم نمیدونم چی شد
و چرا و چندساعت گریه کردم،پای کامپیوتر نشستم وعکسهای حرم رو میدیدم و با
امام حسن(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام) و امام رضا(علیه السلام)
حرف زدم وگریه کردم، متوجه نشدم کی هوا تاریک شد،وقتی از جام بلند شدم
دیدم ساعت نزدیکه 12 شبه یکدفعه پیام اومد که برنامه ی بیمارستان و بهشت
زهرا سر جاشه،،، اون شبو چه جور صبح کردم بماند،از خوشحالی خوابم نبردوتمام
شبو بیدار بودم تا اینکه صبح شد ورفتیم ورسیدیم بیمارستان، تک تک دوستان
فرمهای مخصوص رو پرکردن ومنتظر نشستن تا برن نمونه خون بدن، هیچ کس
نمیدونست دیگری چه نیتی در ذهن داره ولی نیتها هرچی بود مطمئنم خالصانه
بود.انشاالله خدا از همه قول کنه.کار بیمارستان تموم شد وقرار شد بریم
بهشت زهرا.
وقتی رسیدیم بهشت زهرا بعضی ها یک شهید رو خودشون انتخاب میکردن و بعضی
ها رو هم انگار شهدا خودشون قدم های دوستان رو به سمت قبرشون راهنمایی
میکردن.منم ابتدا رفتم سر قبر یک شهید گمنام وبعدش رفتم دنبال قبر عموی
شهیدم بگردم ولی نمیدونستم کدوم قطعه و کدوم ردیفه فقط صرف یک تصویر ذهنی
که 10سال پیش اومده بودم بهشت زهراسر قبرش رفتم دنبالش بگردم.بهشت زهرا
خیلی عوض شده بود(درستش اینه که بگم بهشت زهرا همون بهشت زهرا بود این ما
آدمها هستیم که خیلی عوض شدیم.) و من هر چی گشتم پیداش نکردم،خیلی خیلی
دلم گرفت اشک تو چشمام جمع شدو بغض گلومو گرفت تا اینکه رفتیم یک قطعه از
بهشت زهرا،شهدای گمنامی بودن که خیلی ها پنج شنبه ها میومدن این قطعه
وخواسته های دنیوی و اخروی شون رو از طریق شهدای گمنام با خدا درمیون
میذاشتن تا شهدا وساطت کنن وبخاطر جایگاه وآبرویی که نزد خدا دارن خدابه
احترامشون راه رو به ما نشون بده، بازم هر کسی رفت سر قبر یک شهید گمنامِ
بی نام و نشون نشست ودردو دل کردورفت توحس و حال و هوای خاص خودش.منم
نمیدونستم کجا برم،سرقبر کدوم شهید،تا اینکه ناخودآگاه قدم هام منو برد
سر قبر یک شهید گمنام زیر یک درخت کاج، نشستم وقبر رو شستم،دیگه نتونستم
تحمل کنم،بغضم ترکید و اشکم سرازیر شدباشهید گمنامی که منو برد سمت خودش
کلی حرف زدم ودردو دل کردم،بهش گفتم که قبر عموم رو پیدا نکردم،بهش گفتم
تویی که دوست عموم هستی ومطمئنم میدونی کجاست ومیبینیش سلام منو بهش
برسون و بگو که خیلی دنبالش گشتم وپیداش نکردم و.... در حین همین حرف
زدنها بودم که این فکر فضای ذهنمو پرکرد: من دنبال عموی شهیدم میگشتم که
قبرش معلوم بود و نام و نشون داشت ولی چقدر مادرها و پدرها و خواهرها
وبرادرها هستن که نمیدونن بچه شون،برادرشون کجاست،نمی دونن کدوم یکی
ازاین قبرهای شهدای گمنام بچه ی اوناست،برادر اوناست. من که با چن ساعت
گشتن و پیدا نکردن اینقدر حالم بدبود پس مادر و خانواده شهدای گمنام ما چه
حالی دارن؟! با سالها انتظار و آرزو و امید وحسرت دارن زندگی میکنن تاشاید
شهیدشون پیدا بشه وآرامشی که دارن بخاطر معامله ای است که با خدا انجام
دادن (قربه الی الله).
از این فکرها بالاتر، درد ناکترین اتفاق برای خیلی از ما مسلمونا اینه که
نمیدونیم قبر مادرمون حضرت زهرا(سلام الله علیها)کجاست!!!!
حرف آخر:
یه روز یه ترک، یه اصفهانی، یه قزوینی، یه لر، یه مشهدی، یه قمیه، یه
شمالی، یه جنوبی و چند تا از بچه های این آب وخاک؛ همشون ایستادن تا
دشمن به دین وناموس وخاکمون چپ نگاه نکنه. ترکه باکری بود؛ اصفهانیه همت
بود؛ قزوینیه بابایی بود؛ لره بروجردی بود؛ مشهدیه برونسی بود؛ قمیه زین
الدین بود؛ شمالیه علمدار بود؛ جنوبیه علم الهدی بود؛ حقشه یاد کنیم تمام
شهدا رو، حتی با یک " صلوات "{اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم}
" ش . الف "
آرامش گلزارشهدا کم نظیره
چیزی که شما هم بخوبی اونو توصیف کردید
موفق باشید
ادامه بدید...