خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه اى آرام و قرار نداشت. چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه اى فریاد مى کشید. خودش هم نمى دانست چه مى خواست؟ نه دیگر حوصله کسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتى برایش نداشت. حتى شراب هم دیگر اثرى نمى گذاشت تا مى خواست مست شود، یاد او مى افتاد و حالش دگرگون مى شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد مى شد سر تعظیم فرود مى آورد. تا مى خواستند لب از لب باز کنند و حرفى بزنند، فریاد مأمون برمى خاست: