
رفته بودیم تره بار برای خرید ملزومات صبحانه فردا.
مرد میانسال و ژنده پوشی که کنار پیاده رو نشسته و مشغول لبوخوردن بود،درنگاه اول،معتاد به نظر می آمد.
صحبت کردنش به کودکان میماند.انگار هذیان میگفت.
خرید کردم و برگشتم و همانجا پشت درخت در نزدیکی مرد،منتظر دوستم ایستادم.
خانومی بعد از بیرون آمدن از مغازه،یک اسکناس 5000 تومانی به مرد با موهای جوگندمی داد و دور شد.
خیلی زیبا و مؤدبانه از خانم تشکر کرد.
صدایش واضح بود و یواشکی از پشت درخت سرک میکشیدم.
گویی دختربچه ی شیرین زبانی داشت برای پدرش دلبری میکرد:"خدایا شکرت.خدایا ممنونم که همیشه هوامو داری.اوستا کریم همیشه هوامو داره..."
انگار عمداً بلند بلند میگفت و خطابش بامن بود.
"...خدا همیشه دقیقه نود برام میرسونه.نمیذاره تنها بمونم.خدایا ممنونم ازت.دوستت دارم"