روزى شیخى نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهى است در محلهای خانه گرفتهام، روبروى خانهی من یک دختر و مادرش زندگى میکنند، هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست عارف گفت شاید اقوام باشند. گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت می آیند و بعد از ساعتى می روند.
عارف گفت کیسهای بردار براى هر نفر یک سنگ در کیسه انداز چند ماه دیگر با کیسه نزد من بیا تا میزان گناه ایشان را بسنجم . .شیخ با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت من نمیتوانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید. عارف فرمود: یک کیسه سنگ را تا کوچهی من نتوانستی بیاوری، چگونه می خواهى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ...
چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصیت کرده است که شاگردان و دوست دارانش در کتابخانهی او به مطالعه بپردازند .اى شیخ آنچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند تو که در واقعیت شیخى اما در حقیقت شیطان !!؟
درود خدا بر حسین قدیانی و قلم زیبایش...
پنجشنبه پیش از ظهر در فلان کانون خیابان ابوذر منطقه 17 تهران با جمعی از دوستان به بحث نشسته بودیم درباره بلای فضای مجازی که همه به آن مبتلاییم. ساعت گمانم نزدیک 14 بود که بحثمان تمام شد. خیلی زود از کانون زدم بیرون و کمی آنسوتر از مسجد پرخاطره ابوذر، چشمم افتاد به چند پیرزن که روی سکوی گوشه پیادهرو نشسته بودند. مجالی دست داد بلکه ایشان را خوب نگاه کنم و دقیق بفهمم که یکیشان گفت؛ «اتوبوس آمد.» همانکه گفت «اتوبوس آمد» از همه زودتر بلند شد و رفت آنسوی خیابان، سوار اتوبوس شود. همانکه گفت «اتوبوس آمد» دستش زنبیل قرمز مشبکی بود سراسر خاطره. همانکه گفت «اتوبوس آمد» دسته زمخت زنبیل را با دستمالکهنه پوشانده بود که انگشتان دستش احیانا آسیبی نبیند. همانکه گفت «اتوبوس آمد» برخلاف چند تایی دیگر از پیرزنها، عصا نداشت، اما از همه پیرتر به نظر میرسید. همانکه گفت «اتوبوس آمد» مقنعه سپید را چنان با چادر مشکی زیبا ست کرده بود که دل میبرد از آدم. همانکه گفت «اتوبوس آمد» قشنگ دیدم زنبیلش را. فلاکس چای، قند، خرما، نان و پنیر، گلاب، زیرانداز، شاید هم جانماز. همانکه گفت «اتوبوس آمد» همه دنیا را درون زنبیلش جا داده بود. همه زندگی را. همه دل را. همه عشق و محبت و صفا را. همانکه گفت «اتوبوس آمد» رفت و از در عقب اتوبوس، سوار شد. دیگر پیرزنها هم. راه، دیگر باز شده بود.
حرف های نگفتنی // حرف هایی هست برای نگفتن //
// و ارزش عمیق هرکسی //
به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد .