خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

خادمین گمنام حضرت زهرا

این وبلاگ حلقه ارتباطی است بین جوانان،دانشجویان و طلاب خیّر و نیکوکاران شهرستان ساوه که با تلاش های خالصانه خود سعی در ادامه راه پیشوایان هدایت بشری ،ائمه معصومین،علیهم السلام دارند.
سامانه پیامکی :5 4 4 4 4 4 4 4 300026

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲ time
  • ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۲ معنا

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 یا رب

دلم برایت تنگ است بی بی

برای مهربانی هایت و برای دست های چروکیده ات وقتی می کشیدی روی روتختی و صافش می کردی

برای تاکیدهایت به نماز اول وقت خواندن ما ، و اینکه چقدر نا امیدت می کردیم گاهی

اول نماز بعد ناهار!

بی بی ما گرسنه بودیم ببخش! ولی صبر میکردیم نمازت را بخوانی بیایی سر سفره

چه حیف شد که نیستی

چه حیف شد...  شش سال و نیم گذشته و ندیدی به نمازهایمان دقت بیشتری میکنیم

نیستی ببینی چادری شده ام بی بی!

دلم برای آغوشت تنگ است

برای موهای حنایی رنگ زیبایت که مرتب شانه می زدی

میگفتی یک تار مویم را نامحرم ندیده!

دلم برای خنده های زیبایت تنگ است

اووووه ... دلم خیلی خیلی تنگ است


منبع:چادرهای سیاه،قلب های سپید


۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
شهدا شرمنده ایم

میان خاک سر از آسمان در آوردیم چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
 
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره نیمه جان در آوردیم
 
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
 
لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک درست موسم خرما پزان در آوردیم
 
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
 
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
 
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
 
شما حماسه سرودید و ما به نام شما فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم
 
برای این که بگوییم با شما بودیم چقدر از خودمان داستان در آوردیم
 
به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی‌ها برای این سر بی‌خانمان در آوردیم
 
و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم


ارسالی از...
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک(شهید عبدالحسین برونسی)/سعید عاکف

راوی: همسر شهید

۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اگر از گناه مطهری/
امید آن میرود که بهشتی باشی/
واگر باهنر توحید آشنایی/
رجایی هست ک مفتح ابواب جنان گردی/
واگر با همت تقوا پیشه کنی/
صیاد دلها خواهی شد...

مشاهده تصاویر با ذکر صلوات به روح شهدا

۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امام جواد - علیه السلام - فرمود: سه چیز، سبب رسیدن به رضوان خدای متعال می باشد: نسبت به گناهان و خطاها، زیاد استغفار و اظهار ندامت کردن. اهل تواضع کردن و فروتن بودن. صدقه و کارهای خیر بسیار انجام دادن.


قالَ الإمام الجواد - علیه السلام - : ثَلاثٌ یَبْلُغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوانَ اللّهِ: کَثْرَةُ الاْسْتِغْفارِ، وَ خَفْضِ الْجْانِبِ، وَ کَثْرَةِ الصَّدَقَةَ.
«کشف الغمّة، ج 2، ص 349»

امام محمد تقی (علیه السلام): مؤ من در هر حال نیازمند به سه خصلت است : توفیق از طرف خداوند متعال، واعظى از درون خود، قبول و پذیرش نصیحت کسى که او را نصیحت نماید.

قال الامام محمد التقی(علیه السلام) : الْمُؤ مِنُ یَحْتاجُ إ لى ثَلاثِ خِصالٍ: تَوْفیقٍ مِنَ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ واعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ، وَقَبُولٍ مِمَّنْ یَنْصَحُهُ.
۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه اى آرام و قرار نداشت. چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه اى فریاد مى کشید. خودش هم نمى دانست چه مى خواست؟ نه دیگر حوصله کسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتى برایش نداشت. حتى شراب هم دیگر اثرى نمى گذاشت تا مى خواست مست شود، یاد او مى افتاد و حالش دگرگون مى شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد مى شد سر تعظیم فرود مى آورد. تا مى خواستند لب از لب باز کنند و حرفى بزنند، فریاد مأمون برمى خاست:

۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!

۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر